خبر ما برسانید به مرغان چمن
اتفاقم به سر کوی کسی افتادهست
که در آن کوی چو من کشته بسی افتادهست
خبر ما برسانید به مرغان چمن
که هم آواز شما در قفسی افتادهست
به دلارام بگو ای نفس باد سحر
کار ما همچو سحر با نفسی افتادهست
بند بر پای تحمل چه کند گر نکند
انگبین است که در وی مگسی افتادهست
هیچکس عیب هوس باختن ما نکند
مگر آن کس که به دام هوسی افتادهست
سعدیا حال پراکندهٔ گوی آن داند
که همه عمر به چوگان کسی افتادهست
نوبت اول : نوبت دوم: نیمة اول نیمة دوم
قافیه .................... 2/5 نمره 0/5 نمره 0
عروض .................. 7/5 نمره 2 نمره 0
معنی شعر و نثر .... 3 نمره 1 نمره 4 نمره
درک مطلب .......... 2 نمره 1 نمره 3 نمره
خودآزمایی ........... 1/5 نمره 0 1/5 نمره
معنی واژه ........... 1 نمره 0 0/5 نمره
دانشهای ادبی ...... 2/5 نمره 0/5 نمره 2 نمره
(تاریخ ادبیات، درآمد، سبک شناسی)
شعر حفظی ......... 0 0 1 نمره
نقد ادبی ............. 0 0 3 نمره
نوبت اول: نوبت دوم: بخش اول کتاب بخش دوم کتاب
معنی شعر و نثر .............. 6 نمره 2 نمره 4 نمره
معنی واژه ..................... 1 نمره 5/. نمره 1 نمره
درک مطلب ................... 4 نمره 1/5 نمره 2/5 نمره
خودآزمایی .................... 3 نمره 1 نمره 2 نمره
تاریخ ادبیات و درآمدها ..... 2 نمره . 1/5 نمره
شعر حفظی ................ 2 نمره . 2 نمره
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند
غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
بباختم دل دیوانه و ندانستم
که آدمی بچهای شیوه پری داند
هزار نکتة باریکتر ز مو این جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
مدار نقطة بینش ز خال توست مرا
که قدر گوهر یک دانه جوهری داند
به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
ترانه ای از محمد صالح علا
دوباره ماه مي شوم
به سنگفرشي از غروب
در بزم خدا غمگین نشاید
ز خاک من اگر گندم برآید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
اگر بر گور من آیی زیارت
تو را خرپشتهام رقصان نماید
میا بیدف به گور من برادر
که در بزم خدا غمگین نشاید
زنخ بربسته و در گور خفته
دهان افیون و نقل یار خاید
بدری زان کفن بر سینه بندی
خراباتی ز جانت درگشاید
ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
ز هر کاری به لابد کار زاید
مرا حق از می عشق آفریدهست
همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می به جز مستی چه آید
پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیدهاست بو
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند
اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی
وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند
گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بودهام
گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند
پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیدهاست بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
چون من گدای بینشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند
زان طره پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند
شد لشکر غم بی عدد از بخت میخواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند
با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند
جز که تسلیم و رضا کو چارهای
ای ز تو ویران دکان و منزلم
چون ننالم چون بیفشاری دلم
چون گریزم زانک بی تو زنده نیست
بی خداوندیت بود بنده نیست
جان من بستان تو ای جان را اصول
زانک بیتو گشتهام از جان ملول
عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی
چون بدرد شرم گویم راز فاش
چند ازین صبر و زحیر و ارتعاش
در حیا پنهان شدم همچون سجاف
ناگهان بجهم ازین زیر لحاف
ای رفیقان راهها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهای
در کف شیر نری خونخوارهای
رنج فراق هست و امید وصال نیست
فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمی کند شب من کی سحر شود
شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود
رنج فراق هست و امید وصال نیست
این هست و نیست کاش که زیر و زبر شود
رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درددل کنم و دردسر شود
ای زخمِ دلخراش لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود
موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذار گفتگو به زبان هنر شود
فاضل نظری
تو را از آسمان بارید مثل عشق بر دنیا
امین" و "امن" و "مومن" آنقَدَر دنیا خطابت کرد
خدا طاقت نیاورد و سرانجام انتخابت کرد
برای هر سری از روشنایت سایه بان می خواست
که شب را پیش پایت سر برید و آفتابت کرد
حجازِ وحشیِ زیبا ندیده دل به حسنت باخت
که بت ها را شکست و قبلة دلها حسابت کرد
خدا از چشم زخم مردمان ترسید پس یک شب
تو را تا آسمان ها برد و مثل ماه قابت کرد
تو را از آسمان بارید مثل عشق بر دنیا
زمین را تشنه دید و در دل هر قطره آبت کرد
دوای درد دین و درد دنیا ، درد بی دردی
حضورت دردهای مرگ را حتی طبابت کرد
تو را از دورها هم می شود آموخت ای خورشید!
زمین گیرانه حتی با تو احساس قرابت کرد
که از این فاصله ، این سال های دوریِ نوری
همیشه پرتو مهرت به شبهامان اصابت کرد
هنوز از قله های ماذنه نور تو می روید
فقط باید دعا خواند و یقین در استجابت کرد
سودابه مهیجی
وای به حال دگران
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقبِ سر نگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
می روم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیدة کوته نظران
دل چون آینة اهل صفا می شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقة شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیدادگران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
شهریار
درس دوازدهم - رباعی و دوبیتی دیروز
درس دوازدهم رباعی و دوبیتی دیروز
هر سبزه که بر کنار جویی رُسته است گویی ز لبِ فرشتهخویی رُسته است
رُسته است: روییده است گویی: انگار که، مثل این است که فرشتهخو: خوش خُلق، کسی که خُلقش مثل فرشته است.
سبزه، جو، رُستن: تناسب جو، خو: جناس ناقص
معنی بیت: هر سبزهای که در کنار جویباری روییده است انگار که از لب زیبارویی فرشتهخو روییده است.
سلسلهای گشادهای دامِ ابد نهادهای
چشم تو خواب میرود یا که تو ناز میکنی؟
نی به خدا که از دغل چشم فراز میکنی
چشم ببستهای که تا خواب کنی حریف را
چونک بخفت، بر زٙرش دست دراز میکنی
سلسلهای گشادهای دامِ ابد نهادهای
بندِ که سخت میکنی، بندِ که باز میکنی؟
عاشق بیگناه را بهر ثواب میکشی
بر سر گورِ کشتگان، بانگِ نماز میکنی
گه به مثالِ ساقیان، عقل ز مغز میبری
گه به مثالِ مطربان، نٙقنقه ساز میکنی
عشقِ منی و عشق را صورت و شکل کِی بود
این که به صورتی شدی، این به مجاز میکنی
برگرد غزل بلکه گلم بشکفد از گل
ای چشم تو دشتی پُر آهوی رمیده
انگار که طوفان غزل در تو وزیده
دریاچة موسیقی امواج رهایی
با قافیة دستة قوهای پریده
اینقدر که شیرینی و آنقدر که زیبا
ده قرن دری گفتن ِ انگشت گزیده
هم خواجه کنار آمده با زُهد، پس از تو
هم شیخِ اجل دست ز معشوق، کشیده
صندوقچة مبهم اسرار عروضی
«المعجم» ازین دست که داری نشنیده
انگار خراسانی و هندی و عراقی
رودند و تو دریای به وصلش نرسیده
با مثنوی آرام مگر شعر بگیرد
تا فقرِ قوافی نفسش را نبریده
*
رو سر بنه به بالين تنها مرا رها کن
دست بر زلفش زدم شب بود چشمش مست خواب
برقع از رویش گشودم تا درآید آفتاب
گفتمش خورشید سر زد ماه من بیدار شو
گفت تا من برنخیزم کی برآید آفتاب
شاطر عبّاس صبوحی

