در سلام تو خداحافظی ات پیدا بود

آمدی گریه کنی شعر بخوانی بروی
نامه ای خیس به دستم برسانی بروی

در سلام تو خداحافظی ات پیدا بود
قصدت این بود از اول که نمانی بروی

خواستی جاذبه ات را به رخ من بکشی
شاخة سیب دلم را بتکانی بروی

جای این قهوه فنجان که به آن لب نزدی

تلخ بود این که به جان لب برسانی بروی

بس نبود این همه دیوانة ماهت بودم؟
دلت آمد که مرا سر بدوانی بروی؟

جرم من هیچ ندانستن از عشق تو بود
خواستی عین قضات همه/دانی بروی

چشم آتش، مژه رگبار، دو ابرو ماشه
باید این گونه نگاهی بچکانی بروی


باشد این جان من این تو, بکشم راحت باش
ولی ای کاش که این شعر بخوانی بروی

شهراد میدری

ای روشنی دیده

رفتی ولی کجا که به دل جاگرفته ای
دل جای توست گرچه دل از ما گرفته ای

ای نخل من که برگ و برت شد ز دیگران
دانی کز آب دیدة من پا گرفته ای

ترسم به عهد خویش نپایی و بشکنی
آن دل که از منش به تمنا گرفته ای

ای روشنی دیده ببین اشک روشنم
تصمیم اگر به دیدن دریا گرفته ای

بگذار تا ببینمش اکنون که میرود
ای اشک ازچه راه تمنا گرفته ای

خارم به دل فرومکن ای گل به نیشخند
اکنون که روی سینة او جا گرفته ای

گویی صبور باش به هجرانم اطهری
آخر تو صبر زین دل شیدا گرفته ای

  علي اطهري كرماني

روح رستاخیزی من!

آمدی طبعم شکوفا شد ... بهارانی مگر؟

صورتم شد خیس خیس ازشوق، بارانی مگر؟

آمدی با دیدنت برخاست در من مرده ای

روح رستاخیزی من! در تنم جانی مگر؟

آمدی و هر خیال دیگری غیر از تو را

پیش پایت سر بریدم عید قربانی مگر؟

تا ابد دیوانة زنجیری موی تواَم

نیست امّید رهایی از تو، زندانی مگر؟

خواستی عشق زلالم را بسنجی با قسم

ای تو تنها بر لبم سوگند، قرآنی مگر؟

خواستی گرد فراموشی نگیرد قلب من

لحظه ای از چشم این آئینه پنهانی مگر؟

شرط کردی خالی از یادت نباشد خاطرم

خود که صاحبخانه­ای ای خوب! مهمانی مگر؟

شرط کردی جز تو در من گام نگذارد کسی

قلعه­ای متروک و گمنامم، نمی دانی مگر؟

آن قدَر رفتی و برگشتی که ویران شد دلم

 حسّ صحرا گردِ شهرآشوب! توفانی مگر؟

 گردباد دامن موّاجت آتش زد مرا ...

رقص مشعل های روشن در زمستانی مگر؟ 

حمیدرضا حامدی

همه شب در این امیدم

به ملازمان سلطان، که رساند این دعا را

که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را

ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم

مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را

مژة سیاهت ار کرد به خون ما اشارت

ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی

تو از این چه سود داری که نمی‌کنی مدارا

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنایان بنوازد آشنا را

چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی

دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را

به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخیز

که دعای صبحگاهی اثری کند شما را

یک باغ به لبخند تو دلباخته باشد

ایوان و غروب و قمر و فاخته باشد

قالیچة ابریشمی انداخته باشد

قوری گل سرخ و سماور دو سه فنجان

حافظ به غزل خوانی پرداخته باشد

هی نم نم باران و سرانگشت به شیشه

هی باد به هر خاطره ای تاخته باشد

کالسکه ای از خش خش هر برگ بیاید

یک باغ به لبخند تو دلباخته باشد

تو فکر کنی این همه سالی که گذشتست

شاید که تو را آینه نشناخته باشد

او لب نگشاید به گله کنج همین قاب

یک عمر فقط سوخته و ساخته باشد

ای وای ازین عشق قدیمی و ازین شعر

شعری که مرا یاد تو انداخته باشد

شهراد میدرى

این چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم

ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم

دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم

گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌های ما

ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم

چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش

پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم

آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق

میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم

او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند

ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم

این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست

جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم

آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته‌ست

ذره‌های خاک خود را پیش او رقصان کنیم

ذره‌های تیره را در نور او روشن کنیم

چشم‌های خیره را در روی او تابان کنیم

چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست

در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم

گر عجب‌های جهان حیران شود در ما رواست

کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم

نیمه‌ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند

یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم

مولوی

در هیچ سری نیست

کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست

در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست

چون چشم تو دل می‌برد از گوشه نشینان

همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست

روی تو مگر آینه لطف الهیست

حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست

نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم

مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست

از بهر خدا زلف مپیرای که ما را

شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست

بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز

در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست

تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است

جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست

دی می‌شد و گفتم صنما عهد به جای آر

گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست

گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت

در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست

عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت

با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست

در صومعه زاهد و در خلوت صوفی

جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست

ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ

فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست

می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر

در گیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
 درمن غزلی درد کشید و سر زا رفت
 سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
 سمتی که تویی عقربة قبله نما رفت
 در بین غزل نام تو را داد زدم داد
 آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت
 بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
 این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت؟
 من بودم و زاهد به دو راهی که رسیدیم
 من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت
 با شانه شبی راهی زلفت شدم اما
 من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت
 در محفل شعر آمدم و رفتم و گفتند
 ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت؟
 می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر
 سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت

محمد سلمانی

جادویی هست در این شعر

روزی آخر تو مرا شیخِ اجل می­خوانی 

روز میلاد مرا روز غزل می­خوانی

شب به شب، بیت به بیتِ غزلیّاتم را

درِ گوشِ پسرت جای مَثَل می­خوانی

اگر اخبار نخواندی خبرِ مرگم را 

شبی از پچ پچة اهل محل می­خوانی

باد، آموخته هر روز نوازش بکند 

شاعری را که تو هرشب به جدَل می­خوانی

جادویی هست در این شعر که لذت نبری

بعد از این غیرِ من از هرکه غزل می­خوانی

مهدی فرجی