وطنم! ای شکوه جاویدان
![]()
تا قافیۀ شعر امیر است و غدیر است
برخیز که هنگام مراعاتُ نظیر است
الیوم که أکملتُ لکم دینکم آمد
تا عرش فراخوان تماشای امیر است
افطار در خانۀ مولا بنشیند
هر خسته که مسکین و یتیم است و اسیر است
بر طبل بکوبید نقاره بنوازید
آواز بخوانید که بی مایه فطیر است
مَن ماتَ علی حُبّ علی ماتَ شهیدا
آنانکه نمردند بمیرند که دیر است!
این شیهۀ اسبان ظهور است میآید
هنگامۀ ما یَستوِی الأعمی وَ بصیر است
میچرخم و میرقصم و تقصیر خودم نیست
این شور و جنون را چه کنم عید غدیر است
مهدی جهاندار
من ِ شکسته منِ بی قرار در اتوبوس
گریستم همهء جاده را اتوبان را
نگاه خستة من تا به آسمان برسد
کشانده است به دنبال خویش باران را
ولی نخواسته در بین راه سوزاندم
دل اهالی محروم چند استان را
بر آن سرم که کنار ضریح یاد کنم
ولو به قدر نگاهی تمام آنان را
نگاههای پر از حسرت کشاورزان
میان دشت تکانهای دست چوپان را
و آن غریبه که در قهوه خانۀ سر راه...
همان که خم شد و بوسید تکۀ نان را
همان که نام تو را برد زیر لب وقتی
که روی میز غذا میگذاشت لیوان را
همان که گفت ببینم تو زائری؟ گفتم
خدا بخواهد... آهی کشید قلیان را
همان که گفت به آقا بگو غلط کردم
بگو ببخشد، رانندۀ بیابان را
بگو از آنچه که میداند او پشیمانم
خودش نشان دهد ای کاش راه جبران را
چقدر بغض، چقدر آه با خود آوردم
و التماس دعاهای مرزداران را
خلاصه این که به قول رفیق شاعرمان
«چقدر سخت گذشتیم مرز مهران را»
مگیر از زائرانت لحظهای فیض زیارت را
مبند اینگونه بر یاران خود راه سعادت را
گدایانت به شوق وصل میآیند و میگویند
مگیر ای شاه از ما پاپتیها این محبت را
نجف تا کربلا عشق است، موکب موکبش رحمت
خدا بخشیده انگاری به خُدامت سخاوت را
چنان گِرد تو میآیند خَلقُ الله از هر سو
تداعی میکند هر اربعین روز قیامت را
تو با هفتاد و دو یارت به روی نیزهها رفتی
و آوردی کنار خویش هفتاد و دو ملت را
اگر داغی به پا دارند تاول نیست میدانم
زمین بوسیده در هر گام، پای زائرانت را
سید محمدحسین حسینی
خدا میخواست تا تقدیر عالم این چنین باشد
کسی که صاحب عرش است، مهمان زمین باشد
خدا در ساق عرش خویش جایی را برایش ساخت
که حتّی ماورای دیدة روح الامین باشد
علی را قبل از آدم آفرید و در شب معراج
به پیغمبر نشانش داد تا حقّ الیقین باشد
خدا میخواست از رخسارة خود پرده بردارد
خدا میخواست تا دست خودش در آستین باشد
علی حبّه جنّه، قسیم النّار و الجنّه
خدا میخواست آن باشد ،خدا میخواست این باشد
به جز نام علی در پهنة تاریخ نامی نیست
که بر انگشتر پیغمبران نقش نگین باشد
مرا تا خطبههای بی الف راهی کن و بگذار
که بعد از خطبة بینقطة تو نقطه چین باشد
مرا در بیت، بیت شعرهایم دستگیری کن
غزل های تو بی اندازه باید دلنشین باشد
غزل لطف خداوند است، شاعر ها خبر دارند
غزل خوب است در وصف امیرالمؤمنین باشد
احمد حسین پور علوی
از درد کهنه ای که مداوا نمیشود
یا میشود گلایه کنم یا نمیشود
اینک سلام حضرت عیسی تر از مسیح
لطفت نگو که شامل ماها نمیشود
ای من فدای پنجره فولاد چشمهات
از بغض من چرا گرهی وا نمیشود؟
یوسف ترین عزیز !مرا تا خودت بخوان
هرچند این غریبه زلیخا نمیشود
امضا:کسی که با همه ی ریزنقشی اش
در بیکران چشم شما جا نمیشود
مریم اخوان طاهری ادامه دارد
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پريشان تو را میشناسند
پرسش تشنگی را تو آبی، جوابی
ريگهای بيابان تو را میشناسند
نام تو رخصت رويش است و طراوت
زين سبب برگ و باران تو را میشناسند
هم تو گلهای اين باغ را میشناسی
هم تمام شهيدان تو را میشناسند
از نشابور بر موجی از «لا» گذشتی
ای که امواج طوفان تو را میشناسند
بوی توحيد مشروط بر بودن توست
ای که آيات قرآن تو را میشناسند
گرچه روی از همه خلق پوشيده داری
آی پيدای پنهان تو را میشناسند
اينک ای خوب، فصل غريبی سر آمد
چون تمام غريبان تو را میشناسند
کاش من هم عبور تو را ديده بودم
کوچههای خراسان تو را میشناسند
قیصر امین پور
اي وطن اي مادر تاريخ ساز
اي مرا بر خاک تو روي نياز
اي کوير تو بهشت جان من
عشق جاويدان من ايران من
اي ز تو هستي گرفته ريشه ام
نيست جز انديشه ات انديشه ام
آرشي داري به تير انداختن
دست بهرامي به شير انداختن
کاوه آهنگري ضحاک کش
پتک دشمن افکني ناپاک کش
رخشي و رستم بر او پا در رکاب
تا نبيند دشمنت هرگز به خواب
مرزداران دليرت جان به کف
سرفرازن سپاهت صف به صف
خون به دل کردند دشت و نهر را
باز گرداندند خرمشهر را
اي وطن اي مادر ايران من
مادر اجداد و فرزندان من
خانه من بانه من توس من
هر وجب از خاک تو ناموس من
اي دريغ از تو که ويران بينمت
بيشه را خالي ز شيران بينمت
خاک تو گر نيست جان من مباد
زنده در اين بوم و بر يک تن مباد
امین" و "امن" و "مومن" آنقَدَر دنیا خطابت کرد
خدا طاقت نیاورد و سرانجام انتخابت کرد
برای هر سری از روشنایت سایه بان می خواست
که شب را پیش پایت سر برید و آفتابت کرد
حجازِ وحشیِ زیبا ندیده دل به حسنت باخت
که بت ها را شکست و قبلة دلها حسابت کرد
خدا از چشم زخم مردمان ترسید پس یک شب
تو را تا آسمان ها برد و مثل ماه قابت کرد
تو را از آسمان بارید مثل عشق بر دنیا
زمین را تشنه دید و در دل هر قطره آبت کرد
دوای درد دین و درد دنیا ، درد بی دردی
حضورت دردهای مرگ را حتی طبابت کرد
تو را از دورها هم می شود آموخت ای خورشید!
زمین گیرانه حتی با تو احساس قرابت کرد
که از این فاصله ، این سال های دوریِ نوری
همیشه پرتو مهرت به شبهامان اصابت کرد
هنوز از قله های ماذنه نور تو می روید
فقط باید دعا خواند و یقین در استجابت کرد
سودابه مهیجی
هر چند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است
حتی فرشته ای که به پابوس آمده
انگار بین رفتن و ماندن مردد است
اینجا مدینه نیست نه اینجا مدینه نیست
پس بوی عطر کیست که مثل محمد است؟!
حتی اگر به آخر خط هم رسیده ای
اینجا برای عشق، شروعی مجدد است
جایی که آسمان به زمین وصل می شود
جایی که بین عالم و آدم زبانزد است
هرجا دلی شکست به اینجا بیاورید
اینجا بهشت ـ شهر خدا ـ شهر مشهد است
من كه دائم پاي خود دل را به دريا مي زنم
پيش تو پايش بيفتد قيد خود را مي زنم
كعبه اي در سينه ام دارم كه زايشگاه توست
از شكاف كعبه گاهي پرده بالا مي زنم
اين غبار روي لبهام از فراق بوسه نيست
در خيالم بوسه بر پاي تو مولا مي زنم
از در مسجد به جرم كفر هم بيرون شوم
در ركوعت مي رسم خود را گدا جا مي زنم
اينكه روزي با تو مي سنجند اعمال مرا
سخت مي ترساندم لبخند اما ميزنم
من زني را مي شناسم در قيامت… بگذريم
حرفهايي هست كه روز مبادا مي زنم
کاظم بهمنی
می روی با فرق خونین پیش بازوی کبود
شهر بی زهرا که مولا! قابل ماندن نبود
با وضو آمد به قصد لیله الفرقت، علی!
ابن ملجم در شب احیاء چه قرآنی گشود
مسجد کوفه کجا، پشت در کوچه کجا
ضربت کاری که خوردی، یا علی! آن ضربه بود
دور محرابت نمیبیند ملائک را مگر؟
با چه رویی دارد این شمشیر میآید فرود
ساقیا در سجده هم جام شهادت میزنی
اولین مستی که میخوانی تشهد در سجود
کینهای از ذوالفقارت داشت گویی در دلش
تا چنین فرق تو را وا کرد شمشیرِ حسود
رسم شد شق القمر کردن میان کوفیان
از همین شمشیر درس آموخت عاشورا، عمود
در وداعت با حسین اشک تو جاری میشود
دیدهای گویا از اینجا خیمهها را بین دود
بین فرزندانی اما این حسینت را غریب
میکشندش با لبان تشنه در بین دو رود
با یتیمان آمدم پشت سرای زینبت
شیر آوردم پدر جان! دیر آوردم، چه سود؟
قاسم صرافان
ما را به دعا کاش نسازند فراموش
رندان سحرخیز که صاحب نفسانند ...
خرمشهر!
هرگز از خاطر نخواهيم برد
صميميت سيال تو را
بوي نخلي كتفهايت را و شرجي ات را...
مجيد زماني اصل
من به لطف نگاهــت ای باران
سـوی مشهـــــــد زیاد می آیم
دست بر روی سینه هر بار از
سمت باب الجـــــــواد می آیم
***
با حضورت ستاره ها گفتند
نور در خانة امام رضاست
کهکشان ها شبیه تسبیحی
دستِ دُردانة امام رضاست
**
مثل باران همیشه دستانت
رزق و روزی برای مردم داشت
برکت در مدینه بود از بس
چهره ات رنگ و بوی گندم داشت
**
زیر پایت همیشه جاری بود
موج در موج دشتی از دریا
به خدا با خداتر از موسی
بی عصا می گذشتی از دریا
**
با خداوند هم کلام شدی
علت بُهت خاص و عام شدی
«کودکی هایتان بزرگی بود»
در همان کودکی امام شدی
**
رزق و روزی شعر دست شماست
تا نفس هست زیر دِیْن توایم
تا جهان هست و تا نفس باقی است
ما فقط محو کاظمین توایم
**
من به لطف نگاهت ای باران
سوی مشهد زیاد می آیم
دست بر روی سینه هر بار از
سمت باب الجواد می آیم
آسمان، تکیه به دستان تو دارد عباس
مرغ دل، خانه در ایوان تو دارد عباس
در حریمت نه فقط دلشدگان حیرانند
عشق هم دست به دامان تو دارد عباس
شب از آن لحظه که چشمان تو خاموش شده ست
رنگ گیسوی پریشان تو دارد عباس
ابر هر گاه که می بارد از انبوهیِ بغض
شرم از تشنگی جان تو دارد عباس
طور عشق است نگاه تو و موسای دلم
بهره از مشرب عرفان تو دارد عباس
خیمه ها تشنة آبند و لبِ دشنة رنگ
صحبت از شام غریبان تو دارد عباس
دکتر حسن یعقوبی
بر زانوی تنهایی ام دارم سرت را
با گریه می بینم غروب آخرت را
من التماس لحظه های درد هستم
آیا نگاهی می کنی دور و برت را؟
دست مرا بستند و پشتم را شکستند
می بینی آیا حال و روز حیدرت را؟
حالا که روی پای من از حال رفتی
فهمیده ام اوضاع و احوال سرت را!
پروانه حرف عشق را هرگز نمی زد
می دید اگر یک مشت از خاکسترت را
افتاده ام پشت درِ قفل نگاهت
واکن دوباره چشمهای نوبرت را
بر زانوی تنهایی خود سر گذارم
وقتی ندارم بر سر زانو سرت را
گذشته آب در این روزگار از سر من
حلال کن که رسیده است روز آخر من
مرا ببخش که افتاده ام در این بستر
نمانده است توانی به جسم لاغر من
قد خمیده و موی سفیدِ زهرایت
برای خانه نشینی توست همسر من
به جان دختر شیرین زبانمان زینب
نپرس از چه شده غرق خاک، معجر من
ز شرم بستن دستت هنوز می لرزم
چه کرد با تو مدینه امیر خیبر من؟!
بس است گریه و شیون برای عمر کمم
بقای عمر تو باشد غریب رهبر من
محمدحسین رحیمیان
دشت تا خيمه زد آهنگ خروشيدن را
چاه هم تجربه كرد آتش جوشيدن را
دست خورشيد در آفاق رسالت چرخيد
چنگ زد گيسوي ترديد پريشيدن را
و بيابان چه تبي داشت از انبوه سكوت
تا مبارك كند اين آينه پوشيدن را
عشق ابلاغ شد و حلقه مستان گُل كرد
تازه كرد آن خُم نو، چشمة نوشيدن را
پر شد آغوش غدير از دم «بخٍّ بخٍّ»
تا بكوبد هيجانات نيوشيدن را
عطر «من كنتُ...» و غوغاي «علي مولاه»
قافله قافله راند اين همه كوشيدن را
پرواته نجاتی
خانه های آن کسانی می خورد دَر بیشتر
که به سائل می دهند از هرچه بهتر بیشتر
عرض حاجت می کنم آنجا که صاحبخانه اش
پاسخ یک می دهد با ده برابر بیشتر
گاه گاهی که به درگاه کریمی می روم
راه می پویم نه با پا، بلکه با سر بیشتر
زیر دین چهارده معصومم اما گردنم
زیر دین حضرت موسی بن جعفر بیشتر
گردنم بر زیر دین آن امامی هست که
داده در ایران ما طوبای او بَر، بیشتر
آن امامی که فِداکِ گفتنش رو به قم است
با سلامش می کند قم را مُنوَّر، بیشتر
گنبدت از هر کجای شهر سوسو می کند
دست هر آشفته ای را پیش تو رو می کند
در لباس خادمان مهربانت، آفتاب
صبح ها، صحن حرم را آب و جارو می کند
ماه هر شب کنج بست "شیخ حر عاملی"
یاد معصومیت آن بچه آهو می کند
یاد معصومیت آن بچه آهو ...یاد تو
کوچه های شهر را لبریز "یا هو " می کند
باد، هم مثل نگهبان درت... بدو ورود
غصه را از شانه های خسته، پارو می کند
عطر نابی می وزد از کوچه باغ مرقدت
هر که می آید حرم ... این عطر را بو می کند
×××
...خادمی می گفت که... آقا به وقت بدرقه
دست زائر را پر از گل های شب بو می کند
مریم سقلاطونی
کور سوی شب تیره را کشت
یک زبان زندگی، یک زبان مرگ
ذوالفقاری سخنگوی در مشت
قومی از زخم و خون، نسل در نسل
از تبار جنون، پشت در پشت
سوزشان: آتش طور موسی
داغشان: مُهر محراب زردشت
کوله بر پشت و سجّاده در پیش
جاده در پیش رو، جاده در پشت
مُهر پایان مرداب در دست
حکم آغاز طوفان در انگشت
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
قدر فلک را کمال و منزلتى نیست
در نظر قدر با کمال محمد
میلاد نور مبارک
یک نفر عاشقانه می آمد، نفس کوچه ها معطر بود
روی گلدسته ها اذان می ریخت ، زائری در افق شناور بود
چند متری جلوتر آمد و بعد، رو به روی سپیده زانو زد
در مقام «رضا» گرفت آرام ، «شاهدِ» ایستگاه آخر بود
چشمهایش به سمت در چرخید، با نگاه غریب گفت آقا
اشک او دانه دانه می غلطید ، صاف و ساده شبیه مرمر بود
دست و پایش هنوز می لرزید، حس او را کسی نمی فهمید
گنبد زرد و صحن گوهرشاد.، محو دارالشفای خاور بود
گفت آقا غریبهام اینجا ، جان فرزند و مادرت زهرا
زخم انگور داشت چشمانش ، رنگ و رویش شبیه ساغر بود
از غریبی ِ ضامن آهو، بغض هفت آسمان ترک برداشت
نم نمک قطره قطره می بارید ، چهرة آسمان مکدّر بود
چشمهای زمین به سوز آمد ، پشت افلاک، از غمش خم شد
آنچه بر روزگار آمد از ، فهم و اداراک ها فراتر بود
سالگردشهادت آقا، پا برهنه نجیب و دریا زاد
رو به دروازههای مشرق و نور، موجهایی پر ازکبوتر بود
سید مهدی نژاد هاشمی
همیشه غریب
دل همیشه غریبم هوایتان کرده است
هواى گریة پایین پایتان کرده است
و گیوههاى مرا رد پاى غمگینت
مسافر سحر کوچه هایتان کرده است
خداش خیر دهد آن کسى که بال مرا
کبوتر حرم با صفایتان کرده است
چگونه لطف ندارى به این دو چشمى که
کنار پنجره هایت صدایتان کرده است
چگونه از تو نگیرم نجات فردا را
خدا براى همینها سوایتان کرده است
چرا امید ندارى مدینه برگردى
مگر نه آنکه خدا هم دعایتان کرده است
میان شهر مدینه یگانه خواهرتان
چه نذرهاى بزرگى برایتان کرده است
تو آن نماز غریب همیشهها هستى
که کوچههاى خراسان قضایتان کرده است
سپیدهاى و به رنگ شفق در آمدهاى
کدام زهر ستم جابجایتان کرده است
اکبر لطیفیان
پروانه نجاتي
شور عشقت به دل، زوال نداشت
آینه غیر تو خیال نداشت
بهتر و برتر از وجود خودت
مظهری ذات ذوالجلال نداشت
زادگاهت نبود اگر کعبه
کعبه بر سینه اش مدال نداشت
گر که حبل المتینی تو نبود
هیچ کس تا خدا وصال نداشت
رسول خدا(ص) فرمود: روز غدير خم برترين عيدهاى امت من است و آن روزى است كه خداوند بزرگ دستور داد برادرم على بن ابى طالب را به عنوان پرچمدار (و فرمانده) امتم منصوب كنم، تا بعد از من مردم توسط او هدايت شوند، و آن روزى است كه خداوند در آن روز دين را تكميل و نعمت را بر امت من تمام كرد و اسلام را به عنوان دين براى آنان پسنديد.
کوچه گرد ِغریب می داند
بی کسی در غروب یعنی چه !
عابر ِ شهر ِ کوفه می فهمد
بارش ِ سنگ و چوب یعنی چه !
صف به صف نیت ِ جماعت را
بر نماز ِ امام می بستند
همه رفتند و بعد از آن هم
در به رویش تمام می بستند
در حکومت نظامی ِ کوفه
غیر ِ" طوعه" کسی پناهش نیست
همه در را به روی او بستند
راستی او مگر گناهش چیست ؟
ساعتی بعد مردم ِ کوفه
روی دارالعماره اش دیدند
همه معنای بی کسی را از
لب و ابروی ِ پاره فهمیدند *
اى زمین و آسمان ها سوگوار غربتت
آفتاب صبحدم، سنگ مزار غربتت
بر جبین فصلها هر یک نشان داغ توست
اى گریبان خزان، چاک از بهار غربتت
یک بقیع اندوه و ماتم یک مدینه اشک و خون
سینههامان یک به یک آیینه دار غربتت
پاک شد آیینه از زنگ، اى تماشایىترین
شستشو دادیم دل را، با غبار غربتت
شب سیه پوش از غم و اندوه بىپایان توست
شرمگین خورشید، از شبهاى تار غربتت
اى بقیعت عاشقان را کعبه ی عشق و امید
سینه چاکیم از غم تو، بى قرار غربتت
شهر یثرب داغدار خاطرات رنج توست
خم شده پشت مدینه زیر بار غربتت
مىتپد دلهاى عاشق در هواى نام تو
با غمى خو کرده هر یک در کنار غربتت
کاش مىشد روشنای تربت پاک تو بود
چلچراغ اشک ما در شام تار غربتت
دایره در دایره پژواکى از اندوه توست
هیچ داغى نیست بیرون از مدار غربتت
دامن اشکى فراهم داشتم یک سینه آه
ریختم در پاى تو کردم نثار غربتت
آشناى زخم دلها،غربت معصوم توست
من دلى دارم پریشان، از تبار غربتت
سرتاسر مدينه پر از شوق و شور بود
لبريز از طراوت و غرقِ سرور بود
از آسمان شهر پيمبر در آن پگاه
صد آسمان ملائكه گرم عبور بود
وقت نزولِ سورهي ياسين و هل أتي،
هنگامهي تجلي آيات نور بود
بال فرشته فرش قدمهاي آفتاب
روبند ماهتاب ز گيسوي حور بود
عطر بهشت از نفس باغ مي چكيد
تا اوج عرش زمزمه هاي حضور بود
عالم از عطر ياس مدينه معطر است
پيوند آسماني زهرا و حيدر است
ای دل، چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها؟
زان سوی او چندان وفا، زین سوی تو چندین جفا
زان سوی او چندان کَرَم، زین سو خلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نعم، زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد، چندین خیال و ظنّ بد
زان سوی او چندان کشش، چندان چشش، چندان عطا
چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه؟ تا در رسی در اولیا
از بد پشیمان میشوی، الله گویان میشوی
آن دم تو را او میکِشد تا وارهاند مر تو را
از جرم ترسان میشوی، وز چاره پرسان میشوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا؟
این سو کِشان سویِ خوشان، وان سو کِشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند کشتی درین گردابها
چندان دعا کن در نهان، چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان، در گوش تو آید صدا،
بانگ شُعَیب و نالهاش، وان اشک همچون ژالهاش
چون شد ز حد، از آسمان آمد سحرگاهش ندا:
« گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت، خامش! رها کن این دعا »
گفتا: « نه این خواهم نه آن، دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود من در روم بهر لقا
گر راندهی آن منظرم، بسته است ازو چشم ترم
من در جحیم اولی ترم جنّت نشاید مر مرا
جنّت مرا بی روی او، هم دوزخ است و هم عدو
من سوختم زین رنگ و بو، کو فرّ انوار بقا؟ » .......
مولوی
بیگاه شد، بیگاه شد، خورشید اندر چاه شد
خیزید ای خوشطالعان! وقت طلوع ماه شد
ساقی! به سوی جام رو، ای پاسبان بر بام رو
ای جانِ بیآرام رو، کان یار خلوتگاه شد
اشکی که چشم افروختی، صبری که خرمن سوختی
عقلی که راه آموختی در نیمه شب گمراه شد
جانهای باطن روشنان، شب را به دل روشنکنان
هندوی شب، نعرهزنان کان تُرک در خرگاه شد
باشد ز بازیهای خوش، بیدق رود فرزین شود
در سایهی فرخرخی بیدق برفت و شاه شد
شب روحها واصل شود، مقصودها حاصل شود
چون روز روشندل شود، هر کو ز شب آگاه شد
ای روز! چون حشری مگر؟ وی شب، شب قدری مگر؟
یا چون درخت موسیی کو مظهر الله شد
در چاه شب غافل مشو، در دلو گردون دست زن
یوسف گرفت آن دلو را، از چاه سوی جاه شد
مولوی
آینه ام آینه ام مرد مقالات نیم
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما