بگیر از من این هردو فرمانده را

بگیر از من این هردو فرمانده را
"دل عاشق" و "عقل درمانده" را

اگر عشق با ماست؛ این عقل چیست؟
بکُش! هم پدر هم پدر خوانده را

تو کاری کن ای مرگ! اکنون که خلق
نخواهند مهمان ناخوانده را

در آغوش خود "بار دیگر" بگیر
من این موج از هر طرف رانده را

شب عاشقی رفت و گم کرده ام
در شیشة عطر وامانده را ...

رنج فراق هست و امید وصال نیست

فردا اگر بدون تو باید به سر شود

 فرقی نمی کند شب من کی سحر شود

شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود

رنج فراق هست و امید وصال نیست
این هست و نیست کاش که زیر و زبر شود

رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درددل کنم و دردسر شود

ای زخمِ دلخراش لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود

موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذار گفتگو به زبان هنر شود

فاضل نظری 

هرکس هر آنچه داد به آیینه پس گرفت

ای عشق! دل دوباره غبار هوس گرفت
از من گلایه کرد و تو را دادرس گرفت

دل باز هم بهانة رفتن گرفت و باز
تا بال و پر گشود سراغ از قفس گرفت

گفتم به هیچ کس دل خود را نمی دهم
اما دلم برای همان هیـچ کس گرفت

افسردگی به خسته دلی از زمانه نیست
افسرده آن دلی ست که از همنفس گرفت

لبخند و ریشخند کسی در دلم نماند
هرکس هر آنچه داد به آیینه پس گرفت

فاضل_نظري

ما را کرامت تو گنه کار کرده است

ما را کبوترانه وفادار کرده است

آزاد کرده است و گرفتار کرده است

 

بامت بلند باد که دلتنگیت مرا 

از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است

 

خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را

در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است

 

تنها گناه ما طمع بخشش تو بود

ما را کرامت تو گنه کار کرده است

 

چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر

قربان آن گلی که مرا خوار کرده است

از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

از باغ می برند چراغانی ات کنند

تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پوشانده اند « صبح » تو را « ابرهای تار »

تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند

این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل! گمان مکن به شب جشن می روی

شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست

از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند

خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت

آه از آیینه کـــه تصویـــر تـــو را قاب گرفت

خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد

کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت

در قنوتـــم ز خدا «عقـل» طلب مــــی کردم

«عشق» اما خبر از گوشة محراب گرفت

نتوانست  فـــرامــــوش  کند  مستــــی  را

هر که از دست تو یک قطره میِ ناب گرفت

کـــی بـــــه انداختن سنگ پیاپـی در آب

ماه را می شود از حافظة آب گرفت؟!

 

ما را چه کبوترانه وفادار کرده است

 

خلـق دل سنگ اند

کبریای توبــه را بشکن پشیمانی بس است

از جواهر خانة خالی نگهبانی بس است

 

ترس، جای عشق جولان داد و شک، جای یقین

آبرو داری کــن ای زاهد! مسلمانی بس است

 

خلـق دل سنگ اند و من آیینه با خود می برم

بشکنیدم دوستان! دشنام پنهانی بس است

 

یوسف از تعـبیر خــواب مصـــریان دل ســـرد شد

هفتصد سال است می بارد! فراوانی بس است

 

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می دهیم

دیگر انسانـــی نخواهد بود قربانــی بس است

 

بـــر سر خوان تـــو تنــــها کــــفر نعمت مــــی کنیــم

سفره ات را جمع کن ای عشق ! مهمانی بس است

زندگی در کام ما زهر هلاهل ریختـه

این طرف مشتی صدف، آنجا کمی گل ریخته

موج، ماهــی های عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام ما تصویر ابر تیره است

بعد از این در جــــام دریا ماه کامل ریخته

مرگ حق دارد که از ما روی برگردانده است

زندگـــی در کـــام ما زهــــر هلاهل ریختـــه

هر چه دام افکندم آهوها گریزان تر شدند

حال، صدها دام دیگـــر در مقـــــابل ریخته

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست

هر کجـــا پا میگذارم دامنـــــی دل ریخته

عارفـــی  از  نیمة  راه تحیـــــر  بازگشت

گفت،خون عاشقان منزل به منزل ریخته

من دهان باز نكردم كه نرنجي از من

هرچه آيينه به توصيف تو جان كند نشد 

آه، تصوير تو هرگز به تو مانند نشد

گفتم از قصة عشقت گرهى باز کنم

به پريشانى گيسوى تو سوگند نشد

خاطرات تو و دنياي مرا سوزاندند 

تا فراموش شود ياد تو هرچند نشد

من دهان باز نكردم كه نرنجي از من

مثل زخمى كه لبش باز به لبخند نشد

دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند

بلكه چون برده مرا هم بفروشند نشد

کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی­بخشم

پلنگ سنگی دروازه‌ های بستة شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم

تفاوت‌ های ما بیش از شباهت­هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه­ای من تلخی زهرم

مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم

کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی­بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم

تو آهوی رهای دشت­های سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازه‌های بسته شهرم

فاضل نظری

من آسمان پر از ابرهای دلگیرم

من آسمان پر از ابرهای دلگیرم

اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم

من آن طبیب زمینگیر زار و بیمارم

که هر چه زهر به خود می دهم، نمی میرم

من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع

به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم

به دام زلف بلندت دچار و سردرگم

مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم

درخت سوخته ای در کنار رودم من

اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم

نیرنگ

گفته بودم پیش از این، « گلخانه ی رنگِ » من است

حال می گویم جهان، پیراهنِ تنگِ من است

استخوان های مرا در پنجه، آخر خرد کرد

آن که می پنداشتم چون موم در چنگِ من است

دوستانِ همدلم سازِ مخالف می زنند

مشکل از ناسازیِ سازِ بدآهنگ من است

از نبردی نابرابر باز می گردم! دریغ

دیر فهمیدم که دنیا عرصه یِ جنگِ من است

مرگ، پیروزی است وقتی دوستانت دشمن اند

مرگ، پیروزی است اما مایه یِ ننگِ من است

از فراموشی چه سنگین تر به روی سینه؟!  کاش

پاک می کردی غباری را که بر سنگِ من است

خطها

خطی کشید روی تمام سوال ها

تعریف ها  معادله ها  احتمال ها

خطی کشید روی تساوی عقل و عشق

خطی دگر به قاعده ها و مثال ها

خطی دگر کشید به قانون خویشتن

قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها

از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید

خطی به روی دفتر خطها و خال ها

خطها به هم رسید و به یک جمله ختم شد

با عشق ممکن است تمام محال ها

 

دنیا

به تنهایی گرفتارند مشتی بی پناه اینجا

          مسافرخانه ی رنج است یا تبعیدگاه اینجا

غرض رنجیدن ما بود، از دنیا که حاصل شد

      مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا

برای چرحش این آسیاب کهنه ی دل سنگ

     به خون خویش می غلتند خلقی بی گناه اینجا

نشان خانه ی خود را در این صحرای سردرگم

     بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا

اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست

    نشان می جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا

تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست

       هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب، ماه اینجا

                             فاضل نظری