به یاد شهیدان

افسوس می خورم که شهیدان کجا و ما

نام آوران عرصه ی ایمان کجا و ما

آیینه دار پرتوِ مهر خدایی اند

دل دادگانِ جلوه یِ جانان کجا و ما

مستند از شراب محبّت ز جام دوست

دُردی کشان میکده ی جان کجا و ما

آزادگانِ عرصه یِ عشق و شهادتند

فرزانگانِ محفلِ عرفان کجا و ما

رفتند عاشقان همه با قامتی بلند

آن نخل هایِ سر به گریبان کجا و ما

همچون کویرْ حسرت یک قطره می بریم

مستانِ از ترنّم باران کجا و ما

بستند بار خویش و به مقصد رسیده اند

یارانِ خوش رسیده به سامان کجا و ما

معجونی از کدورت و عصیان و غفلتیم

مفهومِ نابِ واژه یِ انسان کجا و ما

پیوسته در حضیضِ هوس غوطه می خوریم

روحِ بلند پیر جماران کجا و ما

بیهوده سنگ دین همه بر سینه می زنیم

اسلام ناب و دولت قرآن کجا و ما

پایان گرفت حرفِ دلِ خسته ام ولی

افسوس می خورم که شهیدان کجا و ما

عباس براتی پور

 

طنز عبید زاکانی

عربی را گفتند: تو پیر شده ای و عمری تباه کرده ای توبه کن و به حج رو . گفت: خرج سفر ندارم. گفتند خانه ات را بفروش و هزینه ی سفر کن. گفت چون بازگشتم کجا بنشینم؟ و اگر بازنگردم و مجاور کعبه مانم خدایم نمی گوید ای احمق! چرا خانه ی خود بفروختی و در خانه ی من منزل گزیدی؟

فضیلت راز داری

رازداری بر دو نوع است: یکی راز دیگران را نگاه داشتن و دیگری  اسرار خود را پوشاندن و آشکار نکردن. و این نیز از جمله لوازم  و فاش کردن آنها از ضعف نَفس و سستی عقل است . زیرا اسرار آدمی از دو حال بیرون نیست: یا کاشف از دولت و سعادت و نیک فرجامی است یا مُخبِر از نکبت و شقاوت و ناکامی . و بر هر تقدیرْ کتمانْ اولی است. چون اگر از نوع اول استْ اظهارِ آن موجب زیادتیِ عداوتِ دشمنانْ حسدِ ابنای زمانْ و توقعِ اربابِ طمع و دون همتان می شود و چنانچه از مقوله ی دوم استْ بروز آن باعث شماتت دشمنان و اندوه دوستان و خفّت در نظر ظاهربینان می گردد. بسا باشد  که بر افشای اسرارْ مفاسدِ بسیار مترتّب گردد و از این جهتْ منع شده است که کسی راز خود را با دوستان در میان نهد زیرا هر دوستی را نیز دوستانی است و هرگاه نتوانی رازِ خود را نگاهداریْ چگونه دیگری رازِ تو را نگاه می دارد.....

گر آرام خواهی در این آب و گِل         مگو تا توانی به کس رازِ دل

طنز عبید زاکانی

نوشیروان روزی به دادرسی نشسته بود. مردی کوتاه قامت فراز آمد و بانگ دادخواهی برداشت. خسرو گفت: کسی بر کوتاه قامتان ستم نتواند کرد. گفت: شهریارا! آن که بر من ستم راند از من کوتاهتر است. خسرو بخندید و دادش بداد.

روز شعر و ادب و یاد شهریار ملک سخن گرامی باد

شعر میلاد امام رضا

ديگر کبوتران همه مي دانند احوال اين کلاغ سيه رو را

من گرگ قصه هاي کسي هستم با من چه کار ضامن آهو را

 

اي حلقه ي غلامي تان در گوش تو معدن طلاي خراساني

با اين وجود نذر تو خواهد کرد مادر بزرگ چند النگو را

 

عاشق دلش خوش است به لبخندي زائر دل اش به پنجره ي فولاد

آن قدر گريه کرد که فهميدند اين خيل بي شمار، غم او را

 

چشمان من دخيل خراسان ست آن قدر گريه مي کنم آن گونه ...

آن گونه که نگاه کنند امشب انبوه زائران تو اين سو را

 

مشهد گلي ست سر سبد گل ها ديگر به رشت باز نخواهم گشت

آدم که مي رسد به گل نرگس از ياد مي برد گل شب بو را

آرش پورعلیزاده ـ رشت

گلستانهاي عالم دست چيني از گل رويت 

تمام سروها در سايه سار طاق ابرويت

تو ماه و قبله گاه مردم مشرق زمين هستي  

که مي گردند زائرها به گرد خال هندويت

چه اقيانوس آراميست در دامان پر مهرت !  

چه درياي پريشانيست در امواج گيسويت !

تو لب وا مي کني و غنچه های یاس مي رويد

هوا پيوسته لبريز است از انفاس خوشبويت

خطا کارم وليکن از ته دل آرزومنـدم  

کـه وقت مرگ بگذارم سرم را روي زانويت

گنهکارم وليکن از صميم قلب مي خواهم 

کـه در روز جزا حاضر شـوم بازو به بازويت

ميان عاشقان سينه چاک و جان نثارانت

نشان افتخار است اينکه من باشم غزلگويت

به شوق ديدنت از راههاي دور مي آيم 

دوباره ضامن من باش و من هم بچه آهويت

سارا جلوداریان ـ کاشان

 

انسانیت عوض شده انسان عوض شده است

من فکر می کنم مزه ی نان عوض شده ست

آواز کوچه ، لحن خیابان عوض شده ست

تنها نه لهجه ی دل من فرق کرده است

حتی صدای گریه ی بارا ن عوض شده ست

عارف ترین کسی ست که پشتش به قبله است

این روزها که معنی عرفان عوض شده ست

خان ها و خواجگان همه جا صف کشیده اند

مصداق خان و معنی خاقان عوض شده ست

سبز و سپید و سرخ چرا قهر کرده اند؟

آیا سه رنگ پرچم ایران عوض شده ست ؟

قرآن شکیل تر شده ، انسان حقیرتر

آیا کمی معانی قرآن عوض شده ست؟

"شیر خدا و رستم دستانم آرزوست"

شیرخدا و رستم دستان عوض شده ست

این روزها چقدر قم از دست رفته است

این روزها چقدر خراسان عوض شده ست

ما بندگان نفس به سلطانی آمدیم

سلطان من کجایی؟ سلطان عوض شده ست

انسان روزگار مرا ای خدا ببین

انسانیت عوض شده، انسان عوض شده ست

ایمان بیاوریم که ایمان نمرده است

ایمان بیاوریم که ایمان عوض شده ست

خرداد ۹۱ 

از فعل خوردن

در مرزبندی استثمار

جهان دیار جهانخوران است

در مرزهای حقگویی

جهان وطن گواهان است

گواهی آنان

گزارشی است به مرکز تاریخ

گهگاه گفته اند

این هموطن

آب گل آلود می خورد

کِرم می خورد

گرسنگی و غصه می خورد

از دست ناحق

مشت و لگد می خورد

 

آن هموطن

از باغ­های خوب جهان

میوه می­خورد

رشوه می­خورد

رانت می­خورد

ربا می­خورد

نان تملّق و ترفند می­خورد

آری

تفاوتی است شگرف

بین خورندگان و خوردن­ها.

                                                                      طاهره صفارزاده

 

مذمت فاش کردن راز مردم و فضیلت رازداری

این صفت اعم از اظهار عیوب مردم است زیرا راز می تواند از عیوب باشد یا نباشد لیکن حدّ افشای آن موجب ایذا و اهانت به حقّ دوستان یا غیر ایشان است و این عمل در شرع مذموم است و صاحب آن نزد عقل معاتب و مَلوم  می باشد. از حضرت پیغمبر (ص) روایت شده: « نقلی که میان دو نفر گذشت میان شما امانت است.» و وارد شده است که: « از جمله خباثت ها آن است که سرّ برادر خود را فاش کنی.»

عبدالله سنان به حضرت امام جعفرصادق(ع) عرض کرد: « رسیده است که عورت مومن بر مومن حرام است. فرمود: بلی! عرض کردم: مراد عورتین اوست؟ فرمود: نه چنین است بلکه فاش کردنِ سرّ اوست.»

ضدّ این عمل که نگهداریِ راز و کتمانِ اسرار می باشد از افعال محموده و نتیجه ی قوّت نفْس و شهامت آن است.

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات؟         بداد جام مِی و گفت: راز پوشیدن

شعر میلاد حضرت معصومه

 

با همین چشم های خود دیدم، زیر باران بی امان بانو!
درحرم قطره قطره می افتاد آسمان روی آسمان بانو

صورتم قطره قطره حس کرده ست چادرت خیس می شود اما
به خدا گریه های من گاهی دست من نیست مهربان بانو

گم شده خاطرات کودکی ام گریه گریه در ازدحام حرم
باز هم آمدم که گم بشوم من همان کودکم همان، بانو

باز هم مثل کودکی هر سو می دوم در رواق تو در تو
دفترم دشت و واژه ها آهو...گفتم آهو و ناگهان بانو...

شاعری در قطار قم - مشهد چای می خورد و زیر لب می گفت:
شک ندارم که زندگی یعنی، طعم سوهان و زعفران بانو

شعر از دست واژه ها خسته است بغض راه گلوم را بسته است
بغض یعنی که حرف هایم را از نگاهم خودت بخوان بانو

این غزل گریه ها که می بینی آنِ شعر است، شعر آیینی
زنده ام با همین جهان بینی، ای جهان من ای جهان بانو

کوچه در کوچه قم دیار من است شهر ایل من و تبار من است
زادگاه من و مزار من است، مرگ یک روز بی گمان بانو

سیدحمید رضا برقعی

* * * * *

همسایه  سایه ات به سرم مستدام باد

لطفت همیشه زخم مرا التیام داد

وقتی انیس لحظه ی تنهایی ام توئی

تنها دلیل اینکه من اینجایی ام توئی

هر شب دلم قدم به قدم می کشد مرا

بی اختیار سمت حرم می کشد مرا

با شور شهر فاصله دارم کنار تو

احساس وصل می کند آدم کنار تو

حالی نگفتنی به دلم دست می دهد

در هر نماز مسجد اعظم کنار تو

با زمزم نگاه دمادم هزار شمع

روشن کنند هاجر و مریم کنار تو

تا آسمان خویش مرا با خودت ببر

از آفتاب رد شده شبنم کنار تو

در این حریم، سینه زدن چیز دیگریست

خونین تر است ماه محرم کنار تو

ما در کنار صحن شما تربیت شدیم

داریم افتخار که همشهری ات شدیم

ما با تو در پناه تو آرام می شویم

وقتی که با ملائکه همگام می شویم

بانو! تمام کشور ما خاک زیر پات

مردان شهر نوکر و زنها کنیز هات

زیبا ترین خاطره هامان نگفتنی ست

تصویر صحن خلوت و باران نگفتنی ست

باران میان مرمر آیینه دیدنی ست

این صحنه در برابر آیینه دیدنی ست

مرغ خیال سمت حریمت پریده است

یعنی به اوج عشق همین جا رسیده است

خوشبخت قوم طایفه، ما مردم قمیم

جاروکشان خواهر خورشید هشتمیم

اعجاز این ضریح که همواره بی حد است

چیزی شبیه پنجره فولاد مشهد است

من روی حرف های خود اصرار می کنم

در مثنوی و در غزل اقرار می کنم

ما در کنار دختر موسی نشسته ایم

عمریست محو او به تماشا نشسته ایم

اینجا کویر داغ و نمک زار شور نیست

ما روبروی پهنه ی دریا نشسته ایم

قم سالهاست با نفسش زنده مانده است

باور کنید پیش مسیحا نشسته ایم

بوی مدینه می وزد از شهر ما،بیا

ما در جوار حضرت زهرا نشسته ایم

سید حمیدرضا برقعی 

 

شعر میلاد حضرت معصومه

لحظه ی آخر

تا آسمانت را کمی در بر بگیرد

یک شهر باید عشق را از سر بگیرد

گنجایشت در سینه ی این خاک‏ها نیست

باید تو را دستان پیغمبر بگیرد

هر کس مزار مادرش را آرزو کرد

باید سراغش را از این دختر بگیرد

بانو رهایی را نمی‏خواهم که ننگ است

بی‏جذبه ی مهرت کبوتر پر بگیرد

قلب مرا از سینه‏ام بردار نگذار

دار و ندارم را کس دیگر بگیرد

دلواپس اما دلخوشم شاید که دستت

دست مرا هم لحظه ی آخر بگیرد

فاطمه نوری

شهادت امام صادق

تیره ای از تبار تاریکی

آبروی مدینه را بردند

پا برهنه بدون عمامه

دست بسته...تو را کجا بردند!؟

باز تکرار می شود در شهر

قصه­ی کوچه... خانه... آتش... در

وسط شعله پور ابراهیم

روضه می خواند؛ روضه­ی مادر

خواب دیدم که پشت پنجره ها

رو به روی بقیع گریانم

پا به پای کبوتران غریب

در پی آن مزار پنهانم

گریه در گریه با خودم گفتم

جان افلاک پشت پنجره هاست

آی مردم تمام هستی ما

در همین خاک پشت پنجره هاست

فصل غم آمده زمان عزاست

کُنج سینه شراره ها دارم

رخت ماتم به تن نمودم و باز

بین چشمم ستاره ها دارم

آسمانِ نگاه غم بارم

رنگ و بوی مدینه را دارد

هر چه قدر آه هم اگر بکشم

از تب سینه باز جا دارد

آن که یک عمر پای مکتب خود

روضه می خواند و عاشقانه گریست

گریه هایش شبیه باران بود

آن امامی که صادقانه گریست

ظلم تاریخ باز جلوه نمود

وقت تکرار قصه­ی شومی ست

با تبانی آتش و هیزم

جاری از چشم، اشک مظلومی ست

آتش دشمنان به پا شده در

خانه ای در میان یک کوچه

می رود بی عمامه مردی در

غربت بی امان یک کوچه

داغیِ سینه می کند باور

با نفس هاش آه سردی را

خاک این کوچه ها نمی فهمند

غربت اشک پیر مردی را

پیر مردی که سوز آتش را

ساکت و بی کلام حس می کرد

پیرمردی که درد غربت را

مثل جدّش مدام حس می کرد

پیرمردی که تا زمین می خورد

نفسش در شماره می افتاد

دست خود می کشید بر روی خاک

یاد آن گوش واره می افتاد

یاد یک گوش واره­ی خونین

یاد اشک نگاه طفلی بود

یاد آن مادری که زود گرفت

دست خود را به روی چشم کبود

نیمه شب تا که دشمن آقا را

می کشید او به ناله می افتاد

یاد یک کاروان و یک کودک

یاد اشک سه ساله می افتاد

یاد آن کودکی که حس می کرد

زخمِ زنجیرِ داغِ قافله را

شوری اشک او چه می سوزاند

زخم صورت... و جای آبله را

سید حمید رضا برقعی- وبلاگ مشق هیئت

*****

کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور می رفتم
کاش مانند یار صادقتان
بی امان در تنور می رفتم

علم عالم در اختیار شماست
جبر در این مسیر حیران است
چشم هایت طبیب و بیمارش
یک جهان جابر بن حیان است

روز و شب را رقم بزن آخر
ماه و خورشید در مُرکّب توست
ملک لا هوت را مراد تویی
آسمان ها مرید مذهب توست

قصه تکرار می شود یعنی
باز هم در مدینه عاشق نیست
کوچه در کوچه شهر را گشتم
هیجکس با امام ، صادق نیست

خواب دیدم که پشت پنجره ها
روبروی بقیع گریانم
پابه پای کبوتران حرم
در پی آن مزار پنهانم

گریه در گریه با خودم گفتم
جان افلاک پشت پنجره هاست
آی مردم ! تمام هستی ما
در همین خاک پشت پنجره هاست
سید حمید رضا برقعی- وبلاگ مشق هیئت

فضیلت عیب پوشی

پیامبر اکرم می فرماید: « هر کس بر عیب مسلمانی پرده پوشد خدای تعالی عیوب او را در دنیا و آخرت می پوشاند.» و فرمود که: « هیچ بنده ای عیب بنده ی دیگر را نمی پوشاند مگر اینکه خدای تعالی در روز قیامت عیب او را می پوشاند.»  (کنزالعمال ج ۳  ص ۲۴۸ )

ستر کن تا بر تو ستاری کنند         تا نبینی ایمنی بر کس مخند

و نیز فرموده است که: « هیچ فردی امر ناشایستی از برادر مسلم خود نمی بیند پس آن را بپوشاند مگر اینکه داخل بهشت می گردد.»  ( همان  ج ۳ ص ۲۵۱ )

 

مذمت عیبجویی

.... هر کس در صدد عیبجویی مردم و رسواکردن ایشان است خبیث ترین افراد انسان و رذل ترین ایشان است.خداوند عالم (جلّ شانه ) می فرماید:...... « همانا کسانی که دوست دارند اعمال ناشایست از مومنین ظاهر گردد عذاب دردناک برای ایشان آماده است.» ( نور - آیه ی ۱۹ )  از حضرت پیغمبر (ص) روایت شده فرمودند: « هر کس عمل ناشایست کسی را ظاهر کند مثل آن است که خود به جای آورده باشد و هر که مومنی را به چیزی سرزنش نماید نمی میرد تا خود به آن مبتلا شود. » ( اصول کافی ج ۲  ص ۳۵۶ ) 

کسی کو با کسی بدساز گردد           بدو روزی همان بد باز گردد

روزی آن سرور بر منبر برآمد و با صدای بسیار بلند که زنان در خانه های خود می شنیدند فرمود: ........ « ای گروهی که به زبان اسلام آورده اید و دل شما از مسلمانی خالی است! تجسّس لغزش ها و عیوب مسلمین را نکنید! هرکس در صدد عیبجویی مسلمانان باشد خدا عیبجویی او را می کند و هر که خدا عیبجویی او را نماید وی را رسوا می گرداند.» (  کافی  ج ۲  ص ۳۵۵ )

احمق کسی است که خود به هزار عیب  آلوده باشد و سرتا پای او را معصیت فروگرفته و خود از آن چشم می پوشد و زبان به عیوب دیگران می گشاید! و اگر هیچ عیب برای او نباشد همین صفت عیبجویی بالاترین معایب است و از خبائث باطن او خبر می دهد..... 

طنز عبید

در این روزها بزرگ زاده ای خرقه ای به درویشی داد. مگر طاعنان خبر این واقعه به سمع پدرش رسانیدند. با پسر در این باب عتاب می کرد. پسر گفت: در کتابی خواندم که هر که بزرگی خواهد یابد هرچه دارد ایثار کند. من بدان هوس این خرقه را ایثار کردم. پدر گفت: ای ابله! غلط در لفظ « ایثار » کرده ای که به تصحیف ( اشتباه در تلفظ کلمه ) خوانده ای. بزرگان گفته اند که هر که بزرگی خواهد یابدُ هرچه دارد انبار کند تا بدان عزیز باشد. نبینی که اکنون همه ی بزرگان انبارداری می کنند. شاعر گوید:

اندک اندک به هم شود بسیار          دانه دانه است غلّه در انبار

 

زندگی نامه ی ملا احمد نراقی

نگاهى كوتاه بر زندگانى علامه ملا احمد نراقى

حضرت آيت الله ملا احمد نراقى (رحمة الله عليه) عالمى معروف و علامه‏اى مشهور، در فقه و اصول، ماهر در حكمت و فلسفه و رياضى، متبحر و در آگاهى بر اديان باطله سرآمد بوده است. وى در سال 1185 يا 1186 ه.ق در قريه­ی نراق از توابع كاشان ديده به جهان گشوده، پدرش حاج ملا مهدى بن ابی ذر (م 1209 ه.ق) شيخى جليل و فقيهى پارسا بوده و از محضر وحيد بهبهانى و ملا اسماعيل خاجوئى بهره‏مند گرديد و داراى تأليفاتى مانند لوامع و جامع السعادات در علم اخلاق و مشكلات العلوم و انيس التجار و معتمد الشيعه و التحفة الرضويه و التجريد و محرق القلوب است.

از اشعار اوست:

اى خوش آن صبحدمى كايت بشرا  رسدم‏
نفحه ی روح قدس از دم عيسى رسدم‏
بشكند مرغ سماوى نفس ناسوتى‏
اذن پرواز سوى عالم بالا رسدم

حاج ملا احمد نراقى ابتدا نزد پدرش تحصيل كرده، سپس از محضر علامه بحر العلوم و شيخ جعفر كاشف الغطا در نجف اشرف بهره‏مند گرديده و در كربلا نيز در درس ميرزا مهدى شهرستانى و وحيد بهبهانى حاضر شده و بعد از نيل به درجه­ی اجتهاد به كاشان بازگشته و مشغول تدريس گشته است.

 

ادامه نوشته

زندگی نامه ی عبید زاکانی

 

عبید زاکانی شاعر و نویسنده ی طنز پرداز قرن هشتم است که شرح احوال و تاریخ دقیق ولادت و وفات او در پرده ی ابهام است . دكتر اقبال در مطلع بيوگرافي و زندگي نامه‌ي عبيد مي‌نويسد: از شرح حال و وقايع عبيد متاسفانه اطلاع مفصل و مشبعي در دست نيست. او در مورد اطلاعات حاصله در بيوگرافي عبيد كه در كتب متعدد وجود دارد؛ مي نويسد: ساير مؤلفين هرچه نوشته‌اند منقول ازهمين سه مصدر ( تاريخ گزيده حمدالله مستوفي، تذكره‌الشعراء سمرقندي و رياض العلماء عبدالله افندي ) است پس بدين جهت نمي‌توان تاريخ دقيقي از وي بدست آورد. 

حمدالله درتاريخ گزيده عبيدالله را از زاكانيان، كه شاخه‌اي از اعراب بني خفاجه مي‌باشند؛ دانسته است.(1) بني‌خفاجه نيز از قبايل عراقي ساكن كوفه بوده‌اند چنانچه سمعاني در الانساب مي‌نويسد: و هم يسكنون بالكوفه.(2)

شاخه‌اي از بني خفاجه به قزوين كوچ كرده‌اند كه عبيد از همين تيره مي باشد. عبيد در قزوين به دنيا آمده ولي هيچ‌زمان تعلق خاطري نسبت به قزوين نداشته و هميشه عاشق و دلباخته‌ي شيراز بوده است.

 

ادامه نوشته

دنیا و آخرت

گویند: شخصی نزد ابن سیرین آمد و گفت: در خواب دیدم که دنیا و آخرت را از دست داده ام.

 ابن سیرین گفت: قدری بنشین. سپس مرد دیگری آمد و گفت: در خواب دیدم دنیا و آخرت را به دست آورده ام.

 ابن سیرین به  اولی گفت: تو قرآن گم کرده ای؟ گفت: آری.

سپس ابن سیرین به دومی گفت: تو قرآن یافته ای؟

 گفت: آری. آن گاه مرد یابنده ی قرآن  آن را آورد و به شخص اول داد.