آری، یادم آمد، داشتم این را می­ گفتم: آن شب هم، سرمای زمستان، بسیار شدید بود. عجب سرمای شدیدی! باد با بارش برف و سرمای وحشتناک همراه بود.

اما خوشبختانه سرانجام، سرپناهی پیدا کردم. هرچند بیرون، فضایی تاریک و سرد مثل ترس داشت، اما درون قهوه ­خانه مانند شرم، گرم و روشن بود.

همه صمیمی بودند. فضای قهوه­ خانه گرم و روشن بود و مرد قصه­ گو (نقّال)، پیام گرم و گیرایی داشت. به ­راستی که جمع دوستانه ­ای بود.

مرد قصه­ گو که صدایش جذاب و دل­نشین، و سکوتش گیرا و مؤثر، و سخنش مثل داستان آشنایش تأثیرگذار بود، راه می ­رفت و سخن می­ گفت.

(مرد قصه­ گو) در حالی که چوب­دستی، عصامانند در دست داشت، با شور و هیجان بسیار، مشغول سخن گفتن بود. او میدان کوچک قهوه­ خانه را گاهی تند و گاهی آرام طی می ­کرد. همه ساکت بودند و مانند صدفی که به دور مروارید است، اطراف او را احاطه کرده بودند و با تمام توجه به سخنانش گوش می­ دادند.

(نقال می­ گفت) هفت خوان را، آزادسرو اهل شهر مرو، یا به قولی دیگر، «ماخ سالار» آن مرد گرامی، آن هراتی خوب و باایمان، روایت کرد؛ اما خوان هشتم را اکنون من روایت می­ کنم، من که نامم «ماث» (مهدی اخوان ثالث) است.

(مرد نقال) هم­چنان می­ رفت و می ­آمد و سخن می­ گفت و هم­چنان قدم می­ زد (و می ­گفت): این داستان، بیان­ کنندة غم و اندوه است، تنها شعر نیست، بلکه معیاری برای شناختن دوستی و دشمنیِ جوانمرد و ناجوانمرد است. شعری نیست که فقط ظاهراً زیبا، ولی پوچ و بی­ محتوا باشد، آن­چه محتوایی ندارد مانند هر چیز پوچی، عالی محسوب نمی ­شود.

این شعر، نشان­دهندة بدبختی­ها و بیچارگی­هاست، و مرگ مظلومانة کسانی چون سهراب و سیاوش و تختی را بیان می­ کند. (مفهوم: اجتماعی بودن شعر و اعتراض به ظلم)

مرد قصه­ گو اندکی ایستاد و ساکت شد، سپس با صدایی لرزان از خشم، و آهنگی رَجَزگونه و دردناک، این­گونه خواند:

آه، اکنون دیگر آن تکیه­ گاه و امید مردم ایران، مرد شجاع میدان­های ترسناک نبرد، فرزند زالِ زر، پهلوان جهان، آن صاحب و سوار رخشِ بی­ همتا، آن کسی که هرگز خنده از لبش دور نمی ­شد، چه در روز صلح که پیمان دوستی بسته بود و چه در روز جنگ که برای گرفتن انتقام سوگند خورده بود. (مفهوم: داشتن روحیة قوی و امید در همة شرایط)

آری، اکنون رستم، این شیر ایران، پهلوان نیرومند سیستانی، استوارترین و جوانمردترین انسان، فرزند زال، در تهِ تاریک و عمیقِ چاه پهناوری که در هر طرف آن، بر کف و دیواره ­هایش نیزه و خنجر کاشته بودند، افتاده بود؛ چاهی که حیلة ناجوانمردانة افراد پست و خودخواه آن را کنده بود، چاهی که بی ­شرمی لازم برای کندنش، به اندازة عمق و پهنایش، باورنکردنی، دردناک و تعجب­ برانگیز بود.

آری، اکنون رستم با رخش غیرتمند، در انتهای این چاهی که به جای آب، زهرِ شمشیر و نیزة زهرآلود داشت، افتاده بود. پهلوان هفت­خوان، اکنون در دام خوان هشتم گرفتار بود. و با خود می ­اندیشید که دیگر نباید حرفی بزند؛ از بس که این نیرنگ و فریب، بی­ شرمانه و پست است؛ او باید چشم خود را ببندد تا دیگر، چیزی نبیند.

بعد از مدتی که چشم خود را باز کرد، رخش خود را دید که آن­قدر خون از بدنش رفته بود و آن­قدر زهر در بدنش تأثیر گذاشته بود که انگار هوشیاری و توان از تنش رفته بود و داشت می ­مرد.

رستم از تن خود که بدتر از رخش، زخمی شده بود، خبر نداشت و توجهی به خود نمی ­کرد و به رخش نگاه می­ کرد و او را زیر نظر داشت. رخش، آن اسب بی­ مانند و گرامی، آن یگانة بی­ همتا، رخش زیبا که هزاران خاطرة خوب و زنده را با او به یاد داشت.

رستم با خود گفت: «رخش! بیچاره رخش! آه! » شاید این اولین بار بود که لبخند از لب­های رستم دور شده بود.

ناگهان رستم، بر لب چاه، سایه­ ای را دید. او شَغاد، آن برادر ناتنی و ناجوانمرد بود که به درون چاه نگاه می­ کرد و می ­خندید و صدای نحس و نامردانه­ اش در گوش رستم می­ پیچید.

رستم بار دیگر به رخش نگاه کرد، اما افسوس! دید که رخش زیبا، غیرتمند و بی­ همتا با آن همه خاطرات خوبی که از او به یاد داشت، مرده است؛ آن­چنان که انگار واقعاً آن خاطرات خوب را در خواب می ­دیده است.

سپس رستم مدت زیادی، یال و صورت رخش را نوازش کرد، بویید، بوسید و صورتش را به یال و چشم او مالید ...

صدای مرد نقال، به­ شدت اندوهگین بود و نگاهش مثل خنجر تیز و نافذ بود. او ادامه داد: «و رستم آرام نشست، در حالی که یال رخش در دستش بود، بار دیگر مشغول این اندیشه ­ها شد که آیا این، جنگ بود یا شکار؟ میزبانی بود یا فریب و نیرنگ؟

داستان می­ گوید که یقیناً رستم اگر می­ خواست، می ­توانست با تیر و کمانی که داشت شَغاد نامرد را به درختی که به زیرش ایستاده و به آن تکیه داده بود و درون چاه را نگاه می­ کرد، بدوزد و او را بکشد- همچنان که این کار را کرد.

داستان می­ گوید این کار برایش بسیار ساده بود؛ همان­گونه که اگر می­ خواست می­ توانست که آن کمند بسیار بلندش را باز کند و بر درختی، گیره ­ای یا سنگی بیندازد و بالا بیاید. (مفهوم: ترجیح مرگ بر زندگی با نامردان)

اگر راستش را بخواهی، من راستش را به تو می ­گویم، آری داستان درست می ­گوید، رستم اگر می ­خواست می­ توانست (خودش را نجات دهد) اما ..... (مفهوم: ترجیح مرگ بر زندگی با نامردان)