معنی درس سیزدهم: «خوان هشتم»
آری، یادم آمد، داشتم این را می گفتم: آن شب هم، سرمای زمستان، بسیار شدید بود. عجب سرمای شدیدی! باد با بارش برف و سرمای وحشتناک همراه بود.
اما خوشبختانه سرانجام، سرپناهی پیدا کردم. هرچند بیرون، فضایی تاریک و سرد مثل ترس داشت، اما درون قهوه خانه مانند شرم، گرم و روشن بود.
همه صمیمی بودند. فضای قهوه خانه گرم و روشن بود و مرد قصه گو (نقّال)، پیام گرم و گیرایی داشت. به راستی که جمع دوستانه ای بود.
مرد قصه گو که صدایش جذاب و دلنشین، و سکوتش گیرا و مؤثر، و سخنش مثل داستان آشنایش تأثیرگذار بود، راه می رفت و سخن می گفت.
(مرد قصه گو) در حالی که چوبدستی، عصامانند در دست داشت، با شور و هیجان بسیار، مشغول سخن گفتن بود. او میدان کوچک قهوه خانه را گاهی تند و گاهی آرام طی می کرد. همه ساکت بودند و مانند صدفی که به دور مروارید است، اطراف او را احاطه کرده بودند و با تمام توجه به سخنانش گوش می دادند.
(نقال می گفت) هفت خوان را، آزادسرو اهل شهر مرو، یا به قولی دیگر، «ماخ سالار» آن مرد گرامی، آن هراتی خوب و باایمان، روایت کرد؛ اما خوان هشتم را اکنون من روایت می کنم، من که نامم «ماث» (مهدی اخوان ثالث) است.
(مرد نقال) همچنان می رفت و می آمد و سخن می گفت و همچنان قدم می زد (و می گفت): این داستان، بیان کنندة غم و اندوه است، تنها شعر نیست، بلکه معیاری برای شناختن دوستی و دشمنیِ جوانمرد و ناجوانمرد است. شعری نیست که فقط ظاهراً زیبا، ولی پوچ و بی محتوا باشد، آنچه محتوایی ندارد مانند هر چیز پوچی، عالی محسوب نمی شود.
این شعر، نشاندهندة بدبختیها و بیچارگیهاست، و مرگ مظلومانة کسانی چون سهراب و سیاوش و تختی را بیان می کند. (مفهوم: اجتماعی بودن شعر و اعتراض به ظلم)
مرد قصه گو اندکی ایستاد و ساکت شد، سپس با صدایی لرزان از خشم، و آهنگی رَجَزگونه و دردناک، اینگونه خواند:
آه، اکنون دیگر آن تکیه گاه و امید مردم ایران، مرد شجاع میدانهای ترسناک نبرد، فرزند زالِ زر، پهلوان جهان، آن صاحب و سوار رخشِ بی همتا، آن کسی که هرگز خنده از لبش دور نمی شد، چه در روز صلح که پیمان دوستی بسته بود و چه در روز جنگ که برای گرفتن انتقام سوگند خورده بود. (مفهوم: داشتن روحیة قوی و امید در همة شرایط)
آری، اکنون رستم، این شیر ایران، پهلوان نیرومند سیستانی، استوارترین و جوانمردترین انسان، فرزند زال، در تهِ تاریک و عمیقِ چاه پهناوری که در هر طرف آن، بر کف و دیواره هایش نیزه و خنجر کاشته بودند، افتاده بود؛ چاهی که حیلة ناجوانمردانة افراد پست و خودخواه آن را کنده بود، چاهی که بی شرمی لازم برای کندنش، به اندازة عمق و پهنایش، باورنکردنی، دردناک و تعجب برانگیز بود.
آری، اکنون رستم با رخش غیرتمند، در انتهای این چاهی که به جای آب، زهرِ شمشیر و نیزة زهرآلود داشت، افتاده بود. پهلوان هفتخوان، اکنون در دام خوان هشتم گرفتار بود. و با خود می اندیشید که دیگر نباید حرفی بزند؛ از بس که این نیرنگ و فریب، بی شرمانه و پست است؛ او باید چشم خود را ببندد تا دیگر، چیزی نبیند.
بعد از مدتی که چشم خود را باز کرد، رخش خود را دید که آنقدر خون از بدنش رفته بود و آنقدر زهر در بدنش تأثیر گذاشته بود که انگار هوشیاری و توان از تنش رفته بود و داشت می مرد.
رستم از تن خود که بدتر از رخش، زخمی شده بود، خبر نداشت و توجهی به خود نمی کرد و به رخش نگاه می کرد و او را زیر نظر داشت. رخش، آن اسب بی مانند و گرامی، آن یگانة بی همتا، رخش زیبا که هزاران خاطرة خوب و زنده را با او به یاد داشت.
رستم با خود گفت: «رخش! بیچاره رخش! آه! » شاید این اولین بار بود که لبخند از لبهای رستم دور شده بود.
ناگهان رستم، بر لب چاه، سایه ای را دید. او شَغاد، آن برادر ناتنی و ناجوانمرد بود که به درون چاه نگاه می کرد و می خندید و صدای نحس و نامردانه اش در گوش رستم می پیچید.
رستم بار دیگر به رخش نگاه کرد، اما افسوس! دید که رخش زیبا، غیرتمند و بی همتا با آن همه خاطرات خوبی که از او به یاد داشت، مرده است؛ آنچنان که انگار واقعاً آن خاطرات خوب را در خواب می دیده است.
سپس رستم مدت زیادی، یال و صورت رخش را نوازش کرد، بویید، بوسید و صورتش را به یال و چشم او مالید ...
صدای مرد نقال، به شدت اندوهگین بود و نگاهش مثل خنجر تیز و نافذ بود. او ادامه داد: «و رستم آرام نشست، در حالی که یال رخش در دستش بود، بار دیگر مشغول این اندیشه ها شد که آیا این، جنگ بود یا شکار؟ میزبانی بود یا فریب و نیرنگ؟
داستان می گوید که یقیناً رستم اگر می خواست، می توانست با تیر و کمانی که داشت شَغاد نامرد را به درختی که به زیرش ایستاده و به آن تکیه داده بود و درون چاه را نگاه می کرد، بدوزد و او را بکشد- همچنان که این کار را کرد.
داستان می گوید این کار برایش بسیار ساده بود؛ همانگونه که اگر می خواست می توانست که آن کمند بسیار بلندش را باز کند و بر درختی، گیره ای یا سنگی بیندازد و بالا بیاید. (مفهوم: ترجیح مرگ بر زندگی با نامردان)
اگر راستش را بخواهی، من راستش را به تو می گویم، آری داستان درست می گوید، رستم اگر می خواست می توانست (خودش را نجات دهد) اما ..... (مفهوم: ترجیح مرگ بر زندگی با نامردان)